پسر ناز مامانیپسر ناز مامانی، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

پسرم دنیای من

مسافرت تهران،اولین عروسی با کورش...

1394/10/17 19:14
نویسنده : مامان کورش
1,005 بازدید
اشتراک گذاری

1 سال و یک ماه و 12 روز:

قند عسله مامان،پسر خوشگل و یکی یه دونه م هفتم دی ماه روز دوشنبه عروسی سامان و ثمین جون بود (ثمین جون دختره پسر عموی مامانه بابایی هستنخندونک که البته خیلی با هم صمیمی هستیم) و ما هم دعوت بودیم. این اولین عروسی با حضور شما بود. روز یکشنبه صبح از حرکت کردیم.اول رفتیم کرج خونه ی عمه مینا و ا.نجا پریسا جون و بقیه رو هم دیدیم و چند ساعتی اونجا بودیم.

خونه عمه مینا می خواستم ازت عکس بگیرم که اینطوری خودتو لوس میکردی:

وشب رفتیم خونه  ی کیا خاله (دختر عموی مامانه بابایی).من خیلی نگران بودم که شما غریبی کنی یا شب راحت نخوابی اما خوشبختانه شب خیلی آروم و راحت خوابیدی. روز عروسی همه مشغول بودن و حسابی سر همه شلوغ بود عصر ساعت 5 مراسم عقد بود که همه با هم به محل برگزاری مراسم  رفتیم.مراسم توی یه باغ بزرگ نزدیک کرج بو د.نزدیک باغ که رسیدیم شما خوابت برد. باباییی هم که همیشه اولویت زندگیش آسایش و راحتیه شماست گفتن بهتره تو ماشین بشینیم تا وقتی کورش بیدار شه ما هم تو ماشین منتظر نشستیم تا شما بیدار بشی.

 وقتی رفتیم داخل سالن تقریبا همه مهمونا اومده بودن بعد از مراسم عقد هم مراسم عروسی شروع شد اولش شما کمی از سروصدای داخل سالن تعجب کردی ولی خیلی زود عادت کردی به سرو صدا و دیگه واسه خودت هر طرف میرفتی و اصلا غریبی نمی کردی بغل همه میرفتی حتی کسایی که تا به حال ندیده بودی.بیشتر بغله بابا بزرگ بودی و بابابزرگ از اینکه با شما وقت می گذروند خیلی خوشحال بود .هر جا بچه میدیدی می رفتی سراغش و نگاهشون میکردی یا باهاشون حرف میزدی.اونقدر با همه خونگرم بودی که همه دوست داشتن بغلت کنن و کل مراسم یه ساعتم پیشه من و بابایی نبودی .

این عروسی باعث شد که شما رقصیدن یاد گرفتی و دیگه حتی با زنگ موبایل هم شروع به رقصیدن می کنیسکوت.آروم بودن شما و بیقراری نکردنت باعث شد ما حسابی از اون مهمونی لذت ببریم. اونجا همه بهمون می گفتن خوش به حالتون که اصلا بیقراری نمی کنهبغل.

فردای روز عروسی خونهی مادر عروس پاتختی بود که من و شما دوتایی رفتیم.اول مهمونی باز شما خواب بودی نیم ساعت بعد بیدار شدی و با تعجب همه رو نگاه میکردی.اونجا هم خیلی آروم بودی و اصلا اذیتم نکردی .پیش همه میرفتی و با بچه ها بازی میکردی و اصلا گریه نکردی و همه بهم میگفتن چقدر  کورش بچه ی عاقلیه و من تو  دلم بهت افتخار میکردم.بعضی وقتا خودمم تعجب می کنم که چطور اینقدر بچه ی خوبی هستی نه اینکه شلوغی نکنی و آروم یه گوشه بشینی برعکس خیلی خیلی پر جنب و جوشی و طوری که یه لحظه هم امکان نداره کنارم بشینی اما اصلا اذیتم نمی کنی.همه جا میری با همه صحبت میکنی اما اصلا گریه نمی کنی و بهونه نمیگیری و من واقعا به خاطر این روزی هزار بار خداروشکر می کنم. خودم فکر می کنم همه اینا به خاطره اینه که دوران بارداریه آرومی داشتم و این آرامش به شما هم سرایت کردهآرام.

روز بعد از عروسی کیا خاله عروس و داماد رو خونه شون دعوت کرد و مهمونی پاگشا داد حدود 34 نفر بودیم اون شب هم خیلی بهمون خوش گذشت.البته ما یه سر هم همراه خاله های بابایی به خونهعروس و داماد رفتیم و یه ساعتی اونجا بودیم.

روز پنج شنبه تصمیم گرفتیم حالا که تا تهران اومدیم خونه ی عمه ها بریم و بهشون سر بزنیم.واسه ی نهار رفتیم خونه ی عمع مینا (عمه بابایی) و عمه شهین هم اومده بودن اونجا به همراه امیر ساعت 6 عصر ململن و بابای امیر ما رو به یه کافی شاپ دعوت کردن (کافی شاپ شیرینی سرای کوک) شما هم که امکان نداره رو صندلی آروم بشینی شروع کردی به دور دور کردن تو کافی شاپ و بابایی هم به دنبال شماخندونک.کمی  علی آقا همراهیت می کرد کمی بابا و گاهی هم منو کل چند ساعتی که اونجا بودیم 10 دقیقه هم نشستیسکوت.

اینجا هم یه کلاه تولد از قفسه برداشته بودی و کلی ذوق داشتی از اینکه رو سرته:

شب هم رفتیم خونه ی عمه لیلا (عمه مامانی ) و مامان بزرگ رو هم اونجا دیدیم.بعد دوباره برگشتیم خونه کیا خاله.

اینم عکس آخرین روز جمعه صبح که دیگه داشتیم آماده می شدیم که یرگردیم خونه.اینجا داشتی غر میزدی که بریم حیاط  گربه ها رو ببینی :

کیا خاله اینا تو حیاطشون یه سگ داشتن که شما اصلا ازش نمی ترسیدی  و با مامان بزرگ میرفتی و هر روز بهش غذا میدادی.

(دوستای خوبم:

علت اینکه کیفیت بعضی از عکسا خیلی خوب نیست اینه که حمل دوربین همراه با کورش واسه مون سخت بود و ترجیح میدادیم با گوشی عکس بگیریم.

نکته ی دیگه اینکه اگه به پیام هاتون جواب نمیدم علتش این نیست که نمی خونمشون من تک تک پیاماتونو می خونم و خیلی لذت میبرم منتهی با وجود کورش وقتی واسه جواب دادنشون واسم نمی مونه.بازم ممنون بابت لطف و مهبتتون. )

 

 

پسندها (12)

نظرات (3)

مامان حسام
19 دی 94 10:53
مثل همیشه آقا و زیبا عکسای این سری خیلی جالب بود. همیشه به شادی و مهمونی
کیان
19 دی 94 11:00
کورش جان واقعا یکدونه هستی تک تک کارهاتو با دقت میخونیم موهاتم که حسابی بلند شده. راستی دیروز بابایی موهای منو خراب کرد مامانی گفته تا اطلاع ثانوی نه اجازه دارم عکس بگیرم و نه اینکه از خونه بیرون برم
طناز (مامان آروين)
21 بهمن 94 9:30
عزيزم ايشالا هميشه به شادي سرتون گرم باشه و لبخند رو لباتون پابرجابمونه.