پسر ناز مامانیپسر ناز مامانی، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

پسرم دنیای من

اولین پسته ساله 95 (عید 93 ،17 ماهگی، روزمرگی ها، لغت نامه،کارهای جدید،کارهای مورد علاقه...)

1395/2/30 23:44
نویسنده : مامان کورش
717 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دله مامان، پسر کوچولوی خوشگل و دوست داشتنی من، خیلی وقته که واست ننوشتم دلم واسه وبلاگت تنگ شده بود واسه نوشتن از خاطرات شیرینه کودکیت. این روزا روزای سخت و پر مشغله ای رو  هم فکرن و هم ذهنن می گذرونم  اما مهم نیست من به این باور رسیدم که زندگی اونقدر کوتاه و تند گذره که جایی واسه توقف کردن نمی مونه. من و بابایی داریم همه تلاشمونو می کنیم با جون و دل ، واسه ساختنه آینده ای بهتر واسه شما و خودمون. عید ساله 95 هم گذشت روزای شیرینی رو در کنار پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها گذروندیم که حتما خاطراتشو خواهم نوشت. روز پدر یعنی 2 اردیبهشت دو هفته بعد از بابایی من و شما برگشتیم اصفهان.

پسر خوبم خیلی بزرگ شدی کم کم داری سعی می کنی که مستقل بشی. هنورم دوست داری تو همه بازیات من حضور داشته باشم البته نسبت به قبل که اصلا نمیذاشتی هیچ کاری انجام بدم بهتر شدی بعضی وقتا یه یک ربعی خودت مشغوله بازی میشی و منم تند تند کارامو انجام میدم .بودنه در کنار شما هر لحظه ش واسم لذت بخشه حتی اگه تمام روز همه ی کارام عقب بیافته مجبور شم شب رو بیدار بمونم وقتی کنارتم مدام تماشات می کنم ولی نمی دونم چرا از تماشات سیر نمیشم از اون قیا فه ی معصوم و کودکانه ت از اون لبخند های شیرینت که چشاتم با هاش می خنده از اون دست های کوچولوت که کلش اندازه کف دسته من از اون چاله روی آرنجت از اون موهای خوشرنگت از اون لپ های تپلیت که وقتی می خندی مثل پارانتز میشه منو بد جور عاشقه خودت کردی. من تو همه ی عمرم موجودی به شیرینی و دلنشینی و مهربونی و زیبایی تو ندیدم و نخواهم دید.  

برنامه ی این روزامون اینه که شما هر روز حدود ساعت 8.30 تا 9 بیدار میشی کمی بازی می کنیم با هم و بعد یه صبحونه حسابی میخوری بعد میریم تو تراس آفتاب مبگیریم و من اونجا واست کتاب میخونم یا کارت های آموزشی اسم حیوانات و اعضای بدن و میوه ها و ... که خیلی دوسشون داری رو ازت میپرسم مخصوصا  کارت حیوانات که صدا و ادای تک تکشونو در میاری و کلی دوتاییی بهمون خوش میگذره و میخندیم .بعد بعضی روزا دوتایی میریم پارک نزدیک پل خواجو وشما دو ساعت کامل اونجا بازی می کنی و خیلی راحت دیگه خودت از پله های سرسره بالا میری و دوباره سر میخوری و بارها و بارها این کارو تکرار می کنی کمی هم الاکلنگ سوار میشی ولی تاب بازی زیاد دوست نداری. تو اون پارک دو تا حوض بزرگ هست که میری کنارشون میایستی و کلی آّب بازی می کنی و ذوق می کنی و من محو تماشات میشم. بعد بابایی میاد دنبالمون یا اگه با ماشین اومده باشیم خودمون دوتایی برمی گردیم  خیلی روزا هم بابایی از سر کار که برمیگرده شما رو میبره پارک و کلی با هم بازی میکنین.بعد از پارک تو خونه نهار میخوری و  میخوابی. هفتهای دوبار هم یا ما میریم خونه خاله سمیرا و شما با حستا جون بازی می کنی و یا اونا میان خونه ما.

تو نوروز امسال خیلی کاراری جدید یاد گرفتی مثلا دستت به دستگیره اتاقا میرسه و خودت باز میکنی دستگیره رو و میری تو اتاق، خیلی راحت با لیوان آب میخوری و لیوانا بدون اینکه آب ازش بریزه میذاری رو میز و خیلی کارای دیگه.

وقتی میگم ماهی چی میگه با لبات ادای ماهی رو در میاری، واسه گربه می گی:میاااااا ، هاپو: هپ (با صدای خیلی نازک) ، پروانه با دستات بال میزنی، قورباغه:قووووور ،جوجه :جیک ،اسب :پیتیکو ،طوطی :سرتو بالا پایین میکنی ،میمون :سرتو میخارونی و زبون در میاریخندونک ، اوایل عکس شیر رو که نشون میدادم می گفتی شیر جدیدا می گم کورش این چه حیونیه میگی جوووووجیییییییی دلخور.

پازل اشکال هندسیو یاد گرفتی و خیلی فرض و سریع همه رو درست میذاری سر جاش.

جورچین هوشتم همه شکلای پرنده ها (با اینکه خیلی شبیه همه ن ) ماشین ها و میوه ها و وسایل منزل همه رو بلدی و هر شکلو درست سر جاش میزاری و همه این بازی ها واسه بچه های بالای 1.5 سال تا 3 سال هستن.

تقریبا بیشتر کلمات رو تکرار می کنی :جوجه (اونقدر  بامزه لباتو جم می کنی و میگی جوووجی بوس)،شیر ،گنجشک ،وایتکس! ،طوطی ،دارچین ،آب ،توپ ،دورچه =موچه ،در ،سلام،خطر،ناچی=نازی، الوچ!=الو، دای دای=دایی ،بابیجی=باباجون ،طوطی،بده من ،ای جان،مامان بیا، سوسو =سرسره،توووب=تاب ... و خیلی کلمات و جمله های کوتاه دیگه.

یا کلا هر جمله ای که من بگم کلمه اصلی اون جمله رو تکرار می کنی:مثلا کورش میشه توپ رو بدی من ؟ اون وقت زود می گی: توپ

زبان اشاره هم استفاده می کنی: وقتی یه چیزی میپرسیم میخوای بگی بله سرتو میاری پایین وقتی می خوای بگی باشه سرتو میاری چپ و قتی چیزی میپرسیمو نمی دونی سرتو تکون میدی که نمیدونمبغل.

یکی از اتفاقات خوبی که عید امسال واسمون افتاد این بود که من با خانوم یکی از دوستای بابایی آشنا شدم که یه پسر کوچولو به اسم داریو داشتن که فقط دو هفته از شما کوچیکتر بود و کل مدتی که ارومیه بودیم هفته ای چند با همدیگه رو میدیدیم و شما با هم بازی میکردیدآرام.

کمی هم از عید امسال بگم که چطوری سپری شد:تحویل سال امسال رو خونه مامان و بابای من بودیم و بعدش رفتیم خونه مامان وبابای بابایی و شب اونجا مهمونی بود و همه دور هم جمع بودیم و کلی عکس و ... گرفتیم و بعد از آن دید و بازدید عید شروع شد روز مادر دوستم راضیه جون و پسر کوچولوی خوشگلش کیان جون اومدن خونه مامان بزرگ و همدیگه رو دیدیم و 12 فروردین دختر خاله بابابزرگ (پری خاله) همراه پسر و عروسشون اومدن خونه مامان بزرگ و 13 بدر رو هم رفتیم باغ بابابزرگ (بابای من) و البته چون هوا یکم سرد بود زیاد تو باغ نموندیم و فردای سیزده بدر بابا جون برگشتن اصفهان و من وشما موندیم ارومیه.17 فروردین واسه اولین بار با افسون جون و داریو کوچولو رفتیم خانه بازی مهر و اونجا نزدیک دو ساعت بازی کردی و واقعا بهتون خوش گذشت.20 فروردین رفتیم شهر خوی و نصف روزی اونجا گشتیم و یه روز هم با راضیه جون و فریبا جون (دوستای دانشگاهم ) قرار گذاشتیم و رفتیم خونه فریبا جون و آیهان کوچولو رو هم دیدیمو 26 فروردین رفتیم خونه مامانه بابایی و اونجا افسون جون و داریو جون هم اومدن و شما کلی بازی کردین و با هم رقصیدین اونم روی میز عسلی

تو تعطیلات عید حسابی با بابا جون(بابابی من) خوش گذروندی،باباجون اونقدر باهات بازی میکرد که تا صدای در رومیشنیدی بدو بدو با شور و هیجان میرفتی سمت در و وقتی باباجون میومد میپریدی بغلش و دیگه ما رو محل نمیذاشتیخطا.

تحویل سال 95 خونه مامانه مامانی:

اولین شب عید مهمونی خونه مامانه بابایی:

تولد 18 سالگی نازنین جون دختر خاله بابایی:

خونه خاله المیرا:

سیزده بدر سال 95 باغه بابای مامانی:

عکسه 17 ماهگی البته با چند روز تاخیر:

یه روزم رفتیم شهر خی،اینجا تو بغله بابیجی در حاله خریده سبزی کوهی هستی:

اینجا شدیدا اصرار دری که باید رو جدول راه بری و بابایجی هم که هرچی شما می گی فقط می گه چشم:

 

راجع به این پست خیلی مطلب واسه نوشتن دارم ولی واقعا وقت نمی کنم واست بیشتر از این بنویسم.این پست رو خیلی وقته که کم کم هر وقت وقت کردم واست نوشتم ولی اینطوری از نوشتنه وبلاگت به صورت ماهانه عقب میافتم.عکسای عیدت خیلی زیادن به مرور واست آپلود میکنم.دوست دارم عشقه مامانی ... کاش بیکار بورم و هر روز ساعت ها از کارات و خاطرات شیرینت واست می نوشتم کاش ...

پسندها (7)

نظرات (2)

کیان
18 خرداد 95 13:52
کورش جون چقدر خوبه که داری مستقل میشی من که تو بقل مامانی میشینم تکون نمیخورمخوب البته تقصیری هم ندارم چون مامان من همش سر کاره تازه وقتی هم که هست همش گرفتار کارهای خونشه به همین خاطر من بیشتر با مامان بزرگ هام هستم و بابایی
مامان مریم
27 خرداد 95 17:40
وااای چه گل پسر خوشگلی.فداش بشم