پسرم سه ماهه شد...
پسر خوشگلم،عزیز دل مامان امروز سه ماهگیتو تموم کردی و وارد ماه چهارم شدی. نمی دونی تو این چهار ماه چقدر زندگیمونو شیرین تر کردی، نمی دونی از هر لحظه ی بودن با شما چقدر لذت میبریم. انگار زندگیمون یه رنگ تازه به خودشگرفته. همه چی قشنگ تر از اونی که بود شده. هر روز هزار بار خدا رو به خاطر داشتنت شکر می کنم .شما زیباترن، باهوش ترین، دوست داشتنی ترین و بهترین فرزندی هستی که خدا می تونست بهمون بده. این که بگم چقدر دوستت داریم چقدر برامون عزیزی قابل توصیف نیست.
توی این ماهی که گذشت خیلی کارا با هم کردیم.یکیش این بود که من یه روز دستاتو گرفتم و بهت یاد دادم که خودتو بلند کنی و بشینی اوایل برات سخت بود و نمی تونستی گردنتو بالا نگه داری اما حالا این کارو حسابی بلدی تا دستاتو میگیرم سریع خودتو می کشی بالا و میشینی و شدیدا به این کار علاقه داری جدیدا هم یاد گرفتی وقتی می گذارمت زمین ارنجتو به زمین فشار میدی و سر و گردنتو میاری بالا: یعنی دستمو بگیرین تا بشینم. ولی هنوز واسه نشستنت زوده واسه همین زیاد دوست ندارم این کارو بکنی میترسم به مهره های کمرت فشار بیاد اما شما شدیدا اصرار به نشستن داری. هر وقت گریه کنی تا دستتو بگیرم و بشینی ساکت میشی و می خندی. جالب این جاست بعد نشستن دست منو که تو دستته می کشی طرف دهنتو و می خوای دستمو بخوری ، شیطون بلای من.
قبلنا به عروسکای تشک بازیت توجه نمی کردی و اصلا نگاهشون نمی کردی کلا نسبت به اسباب بازی عکس العمل نشون نمی دادی. اما این ماه اول با طوطی و بعدش با فیلی حسابی دوست شدی اینم عکسش :
اما تمساحشو اصلا دوست نداری و هر بار می بینیش اول غر میزنی و بعد گریه می کنی. نمی دونم چرا از تمساح بیچاره بذت میاد!!! اوایل باهاشون حرف میزدی بعدا یاد گرفتی بهشون ضربه بزنی تا تکون بخورن و الان دستتو میبری طرفشونو می خوای بگیریشون.
وقتی برات کتاب می خونم عکسای کتابارو نگاه می کنی و باهاشون حرف میزنی.
وقتی اشیا رنگی رو جلوی چشات می گیرم و به چپ و راست و بالا و پایین حرکت می دم و برات آواز می خونم بلا فاصله اون شیء رو با چشات دنبال می کنی.این کار برای تقویت بینایی و حافظه ت خیلی مفیده.
وقتی باهات حرف میزنم اول شروع می کنی به خندیدن و حسابی خودتو لوس می کنی و بعد که می بینی چیزی نمی گم شروع می کنی به حرف زدن با من و حسابی به زبون شما با هم حرف میزنیم و درد و دل می کنیم و کلی بهمون خوش می گذره.
رابططه ت با بابایی حسابی خوبه و دوتاییکلی بهتون خوش می گذره،اینم عکساش:
بابایی عاشق اینه که شما واسش پیشی بشی،خداییش خیلی بامزه میشی:
اواخر این ماه یاد گرفتی وقتی دستتو میبری طرف اشیا انگشتاتو باز کنی و اشیای نازکو تو دستت میگیری.اینم اولین بار که عروسکو گرفتی دستت (البته اینجا خیلی بد اخلاق بودی و همش غر میزدی):
البته هر چی که تو دستت بگیری رو سریع میبری سمت دهنت و میخوای بخوریش،شکموی من.
یه کار دیگه هم که کردی و من و بابا رو کلی ذوق زده کردی این بود که یه بار وقتی باهات بازی می کردم شروع کردی به قهقه زدن البته با صدای آروم و خیلی کوتاه اما چند روز پیش وقتی بابایی خرسای بالای تختتو با دستش تکون میداد حسابی ذوق میکردی و از ته دل با صدای بلند قهقه میزدی.
این ماه خیلی از بازی های کتابه بازی معجزه می کند رو با هم بازی کردیم.شما بیشتر بازیاشو دوست داری و کلی بهت خوش می گذره وقتی بازی می کنیم.
وقتی بابایی از سر کار میاد اول قبل از این که ببینیش اسمتو صدا میزنه شما یه لحظه مکث می کنی و حالت متعجب به خودت می گیری بعد وقتی بابایی رو میبینی از ته دل آنچنان ذوق می کنی و می خندی که آدم قند تو دلش آب میشه.
وقتی خیلی ذوق می کنی زبون در میاری.
دستاتم جدیدا حسابی میخوری:
راستی حسابی اهل گردش و تفریحیاین ماه یه بار رفتیم سیتی سنتر و کلی گشتیم که شما اصلا گریه نکردی و تمام مدت تو کالسکه ت داشتی چراغای سقف اونجا رو نگاه میکردی .اون روز توی نگارخونه نمایشگاه نقاشی بود با بابایی داشتیم تابلو ها رو نگا میکردیم که یهو چند تا عکاس اومدن و از شما و تابلو ها کلی عکس گرفتن. آخه تو بغل بابایی خیلی دوست داشتنی و بامزه همه جا رو نگاه می کنی آدم دوست داره درسته قورتت بده. یه روزم رفتیم خیابون نظر کلی گشتیم بازم تو بغل بابایی داشتی مردمو نگاه می کردی و حسابی بهت خوش گذشت یه روزم رفتیم سمت رودخونه چون روز قبل بارون باریده بود هوا عالی بود و حسابی گرم بود شما تا آفتاب بهت خورد خوابت برد،پیشیه خودمی قربونت برم من آخه. خلاصه وقتی بیرون می گردیم حسابی بهت خوش میگذره: