مامانی خیلی دلتنگته...
پسر کوچولوی مامان قربونت بشم من.این روزا خیلی دل تنگ میشم.نمی دونم چرا،شاید از بیکاری زیاده.هیچ وقت تو زندگیم پیش نیومده بود که همش خونه باشمو استراحت کنم.اتاقتو چند وقتیه چیدم تقریبا تموم شده هر روز هزار بار میرم تو اتاقتو وسایلاتو نگاه می کنم و همش به این فکر می کنم که چیزی کم نداشته باشه.وقتی میرم اتاقت بیشتر دلتنگت میشم دوست دارم زود بیای پیشمون.دوست دارم بغلت کنم بوست کنم.
نفس مامان، به دنیا اومدنت با همه اتفاقای مهم زندگیم فرق می کنه.همیشه تو هر اتفاقی من درس داشتم، یا واسه کنکور درس می خوندم یا دانشگاه میرفتم یا در حال درس خوندن واسه امتحانهای آخر ترمم بودم ویا در حال دفاع از پایان نامه.خلاصه همیشه کارامو تو بدو بدو انجام میدادم.اما شما تو بهترین وقت زندگیم به دنیا میای.ارشدمو تموم کردم و دیگه استرس ندارم و کار خاصی هم فعلا انجام نمیدم. واسه همین با خیال راحت واست وقت میگذارم و کاراریی که آرزوشونو داشتم رو انجام میدم و واقعا می تونم بگم از هر لحظه این نه ماه که داره میگذره لذت میبرم.واقعا با اومدنت به زندگیمون یه رنگ تازه بخشیدی .هم واسه من هم واسه بابایی وجودت، احساس داشتنت خیلی لذت بخشه.نمی تونم با کلمات بیان کنم که چقدر خوشحالیم و چقدر احساس خوشبختی می کنیم. نصف حرفامون راجع به شماست. چقدر قشنگه حس مادر و پدر بودن، حس عشق به فرزند، راسته که می گن تا پدر و مادر نشی نمی تونی این حس رو درک کنی.خدا رو روزی هزار بار شکر می کنم که من و بابایی رو لایق پدر و مادر بودن دونست و بهمون این لطف رو کرد که ما هم این حس قشنگ و دوست داشتنی رو درک کنیم.