کورش در سی و سه پل...
عشق مامانی ،عمرم،نفسم،دیروز یه روز خاص بود ما واسه امشب ساعت 9 از تهران پرواز داشتیم و تعطیلات نوروزیمون قرار بود از امروز شروع بشه.همه ی کارامونو کرده بودیم و وسایلامون آماده بود.صبح شما رو بردیم مرکز بهداشت (قدت :68 و وزنت : 7 کیلو ) چون روزی که واکسن میزنی قرار بود اینجا نباشیم گفتیم حداقل زودتر قد و وزنتو بگیریم.خلاصه بعد از مرکز بهداشت داشتیم خوشحال و شاد و خندون میرفتیم که آخرین عکسامونو تو سال 93 تو اصفهان بگیریم که تو ماشین گوشیه بابایی زنگ خورد و دیدیم یه جلسه ی مهم روز دوشنبه دارن. همه ی برنامه هامون ریخت به هم. البته من اصلا ناراحت شدم مطمئنم قسمت نبوده امروز بریم.خلاصه بلیطمونو عوض کردیم و واسه چهارشنبه بلیط گرفتیم.
حالا جالب اینجاست که هم تو فرودگاه تهران و هم اصفهان قرار بود همه بیان به استقبال شما شازده کوچولو چون کسی هنوز شما رو ندیده همه از خبر اومدنمون حسابی ذوق کرده بودن و کلی برنامه ریزی کرده بودن.حالا من و بابایی مونده بودیم که چطور بهشون بگیم که فعلا نمیایم.هر چند خیلی تو ذوقشون خورد اما بلاخره بهشون گفتیم.
درسته اون روز همه ی برنامه هامون بهم ریخت اما تصمیم گرفتیم بریم و عوضش کلی عکس خوشگل با پسر کوچولومون بگیریم.وقتی رفتیم کنار رودخونه هوا مثل همیشه عااااااالی بود.شما از دیدن رودخونه و مرغ های دریایی کلی ذوق زده شدی اونقدر ذوق کردی و خندیدی و دست و پا زدی از خوشحالی که حال و هوای من و بابایی هم حسابی عوض شد و ما هم با خنده های شما کلی خندیدیم.
اینم عکسای خوشگلی که از شما گرفتیم:
کلا این شکلی در حال ذوق کردن بودی :
اینم دو تا عکس خوشگل با بابابی:
وقتی نور میخورد چشت این شکلی میشدی،پیشی کوچولوی خودمی: