خیلی خوشحالم...
کورشم امروز از صب همش خواب بودی و اصلا چشای خوشگلتو باز نکردی که تو چشای مامانی نگاه کنی و بخندی.خیلی دل تنگت بودم همش دوست داشتم بیدار شی و مثل همیشه شما تو چشای مامانی نگاه کنی و مامانی باهات حرف بزنه و شما ذوق کنی و بخندی.
مامان بابایی چند روزیه که اومدن پیش ما. شما پیش بابایی و مامان بزرگ بودی و منم تو آشپزخونه مشغول کار بودم که دیدم بیدار شدی و داری بیقراری میکنی.داشتم تند تند کارامو انجام میدادم که بیام پیشت که مامان بزرگ گفتن عجله نکن من مواظبشم.کمی ساکت شدی خیالم راحت شد دوباره کارامو انجام دادم اما بازم شروع کردی به گریه کردن که دیدیم مامان بزرگ شما رو آورد آشپزخونه پیش من وقتی منو دیدی یهو آروم شدی و شروع کردی به دست و پا زدن و میخندیدی و ذوق میکردی. که همه مون کلی تعجب کردیم.آخه قبلنا هر وقت گریه میکردی برات فرقی نمی کرد، اگه بابایی یا مامان بزرگ بغلت میکرد آروم میشدی.خیلی خوشحالم دیگه پسرم منو کاملا میشناسه، دیگه من براش با بقیه فرق دارم.قربونت برم من وقتی بغلت کردم چشم از چشام بر نمی داشتی. شما هم مثل من دلت تنگ شده بودی. مامان فدات بشه،خیلی دوست دارم کورشم.امروز یکی از قشنگترین روزای زندگیم بود.
93.10.10