واکسن دو ماهگی...
عروسک مامان،پسر نازم،قند عسلم، الهی فدات بشم من، دیروز صبح ساعت 8 رفتیم مرکز بهداشت اول قد و وزنت رو اندازه گرفتیم قدت 60 سانت و وزنت 5.700 شده بود. بعد همونجا رفتیم اتاق واکسیناسون خوشبختانه خلوت بود. خانوم پرستار از بابایی خواست که شما رو تو حالت نشسته نگه داره و پاتو محکم بگیره. چون اینطوری نشستن رو دوست نداری شروع کردی به گریه کردن و بعد خانوم دکتر واکسنو زد یه لحظه جیغ زدی و بعد زود آروم شدی و شروع کردی به خندیدن.می دونستم باید بهت استامینوفن بدیم واسه همون از قبل با خودم آورده بودم. توی ماشین قطره استامینوفن بهت دادیم و رفتیم خونه. قربونت برم من تو خونه گذاشتمت تو تختت ،کلا میخندیدی و حسابی خوشحال بودی و با عروسک های بالای تختت حرف میزدی. طوری که من و بابایی تعجب میکردیم که چرا با این که واکسن زدی اینقدر خوشحالی!!!:
وقتی کیسه سرد رو پات گذاشتم خیلی خوشت اومده بود با خودت حرف میزدی و بازم میخندیدی :
فکر میکردم بعد از خوردن قطره بخوابی اما چند ساعتی بیدار بودی و حالت خوب بود که احساس کردم کم کم دمای بدنت داره بالا میره خواستم با پستونک تب سنجت دمای بدنتو اندازه بگیرم اما چون سر پستونک بزرگ بود اصلا دوسش نداشتی.
من پستونکو گذاشتم دهنت:
شما شوتش کردی بیرون:
من دوباره پستونکو گذاشتم دهنت:
شما دوباره شوتش کردی:
و این داستان ادامه داشت تا اینکه کم کم یاد گرفتی چطوری پستونکو به دهن بگیری :
بمیرم واست دمای بدنت رسیده بود به 38.3 و همین طور بدنت گرم تر میشد وقتی بغلت کردم محکم با دستات منو گرفتی و مدام ناله می کردی، این اولین باری بود که وقتی بغلت میکردم اونقدر محکم با دستات منو میگرفتی. صدات خیلی بیحال بود و فقط صدای ناله های آرومتو کنار گوشم میشنیدم و بدنت به شدت داغ بود. خیلی دلم به حالت می سوخت اصلا طاقت دیدن قیافه ی بیحال و مظلومتو نداشتم هنوزم وقتی یاد قیافت میافتم دلم یه جوری میشه. با هر بار ناله کردنت قلبم از جاش کنده می شد. هر کاری با بابایی کردیم دمای بدنت پایین نیومد تا اینکه مجبور شدیم سریع ببریمت کلینیک تخصصی کودکان که خوشبختانه یه خیابون بیشتر با خونه فاصله نداره. اونجا آقای دکتر معاینه ت کرد و گفت نگران نباشید فقط سعی کنید تبشو با هر روشی که می تونید کنترل کنید.
مجبور شدیم دوباره بهت قطره بدیم، هر بار که بهت استامینوفن می دادم خیلی ناراحت میشدم آخه اصلا دوست ندارم دارو بخوری. شب تا صب با بابایی بیدار بودیم و تا صب بغلت کردم و مدام تبتو چک می کردیم و شما همچنان تب داشتی و خیلی بیحال بودی و اونقدر تو خواب قیافه ت مظلوم بود که آدم دلش به حالت می سوخت:
نزدیک 6 صبح بود که یدفعه تبت شدیدا بالا رفت، خاله المیرا بهم گفته بود هر وقت تبت خیلی بالا بود آب و نمک درست کنم و بکشم رو پاهات این کارو که کردم بلافاصله دمای بدنت پایین اومد و شکر خدا دیگه تب نکردی و الانم حالت کاملا خوب شده.
کورشم، از خدا می خوام هیچ وقت مریضی و ناراحتی هیچ بچه ای رو به پدر و مادرش نشون نده. الان میفهمم پدر و مارامون چقدر زحمتمونو کشیدن تا ما به اینجا رسیدیم. چقدر استرس کشیدن،شب بیداری کشیدن و... .
فرشته ی مامانی آرزو می کنم همیشه تنت سالم باشه و از خدا می خوام کمکم کنه تا بتونم همیشه مواظب و مراقبت باشم تا هیچ وقت مریض نشی.
93.10.25