عکس - شش ماهگی کورش و کلی مطلب که ننوشتیم...
گل پسرم، یکی یه دونه ی مامان شش ماهگیتم به پایان رسید و الان وارد ماه هفتم شدی.دیگه کاملا احساس می کنم که چقدر تغییر کردی هم قیافه ت هم رفتارت و هم کارایی که انجام میدی. از بعد از چها ماهگیت دیگه وقت نکردم کارای جدیدیتو تو وبلاگت بنویسم.الان که دارم این پستتو می نویسم کنارم رو کاناپه نشستی و با توپات بازی می کنی،البته با یه قیافه ی متعجب،همه ی حواست به منه که دارم چی کار می کنم. از کارای جدیدت بگم:
دیگه تا میزاریمت زمین اولین کاری که می کنی اینکه غلت میزنی و روی پاهات میتونی وایستی.
تو گرفتن اشیا تو دستت ماهر شدی و می تونی هم زمان دو تا اشیا هر کدوم تو یه دستت بگیری.
وقتی در کمد لباساتو باز می کنم سریع به لباسات که آویزونه دست میندازی و لمسشون می کنی.
عروسکای روی پرده ی اتاقتو خیلییییییی دوست داری و مدام دست دراز می کنی تا بگیریشون.
هر وسیله ای که تو دستت بگیری سریع شروع می کنی به کوبوندنش تا ببینی چه صدایی داره.
خیلی راحت میشینی اما هنوز حواسمون بهت هست که یه وقت نیفتی.
از اواخر ماه پنجم شروع کردی به غذا خوردن و اولین غذایی که خوردی حریره ی بادام بود و از امروز که 6 ماه و 4 روزت شده یه سوپ بهت دادم. یه چیز جالب در مورد غذا خوردنت اینکه فقط از دست من غذا میخوری! و دیگه اینکه آب هم میخوری و خدت یاد گرفتی شیشه تو تو دستت بگیری.
اینم اولین غذای عشق مامانی، حریره ی بادام:
تو این عکسا داری با من دعوا می کنی که چرا فرنی تموم شد!!!:
هنوزم روابط اجتماعی خوبی داری و تا کسی را میبینی بهش لبخند میزنی و این باعث میشه همه خیلی دوستت داشته باشن.هنوزم تا تو آینه خودتو میبینی حتی تو اوج گریه کردن به خودت لبخند میزنی و بعد دوباره ادامه ی گریه.
یه کار مهمی که تو انجامش موفق شدم این بود که تونستم عادتت بدم تنهایی تو اتاق خودت و رو تخت خودت بخوابی.
تا بابایی از سر کار میاد ذوق می کنی و میخندی و دست و پاتو تکون می دی که بغلم کن و تا بابایی دستاشو بشوره مدام چشت دنبالشه که کی میاد پیشت.
تازگیا متوجه شدی که وقتی لباس میپوشیم قراره بریم بیرون و کلی خوشحالی میکنی.
هر روز حدود یه ساعت یا بیشتر تو تراس میشینیم جلو آفتاب تا شما ویتامین D جذب کنی و این کارو خیلی دوست داری.
البته تا آفتاب بهت میخوره قیافه ت این شکلی میشه:
بعد کم کم چشمت به نور عادت می کنه:
جدیدا وقتی بابایی میره خرید شما رو هم با خودش میبره و شما کلی کیف می کنی.
کتاب خوردن و پاره کردن و خیلی دوست داری.
سرنوشت کتابه بیچاره:
البته بعضی موقع ها هم کتاب میخونی:
بعضی از روزا عصرا من و شما دوتایی میریم گردش و خیلی بهمون خوش میگذره:
حرف زدنت از تکرار حرف ققققققققققق... به حرف ممممممم تبدیل شده،فکر کنم در تلاشی که بگی مامی.
دختر کوچولوی همسایه خیلی دوستت داره و بعضی روزا میاد پیشت باهات بازی می کنه و واست کتاب می خونه.
دوربینمونو شناختی و هر وقت می خوایم ازت عکس بگیریم لبخند میزنی.
تو روروکت میشینی و راه میری.سمت در هر کشویی میری و سعی می کنی بازش کنی.اسمتم کاملا میشناسی تا می گم کورش اینطوری نگاهم می کنی:
اینجا وقتی بهت گفتم کورش چیکار کردی مامانی، داشتی بهم توضیح میدادی که کاری به کارم نداشته باش:
از صدای موتور تو خیابون میترسی .امروزم وقتی سوپتو میکس میکردم از صدای میکسر ترسیدی و بغض کردی ،قربونت برم من .
یاد گرفتی که حلقه ها رو بگذاری تو میله و این کارو خیلی ماهرانه انجام میدی:
فوق العاده کنجکاوی و به هر صدا و هر کاری عکس العمل نشون میدی.
وقتی حوصله ت از بازی سر میره:
کاخ چهل ستون :
یه عکس خوشگل با چشم نظری که بابایی خودش واسه سقف اتاقت کشیده بود:
یه روز که برقا قطع شده بود بابایی با چراغ قوه یه عکسه هنری از شما گرفت:
عاشق اینی که بابایی شما رو سوار گردنش کنه:
عاشق نگاه های خندون و پر انرژیتم:
عکسات خیلی زیادن ولی همین قدر وقت داشتم الانم که این عکسارو گذاشتم ساعت نزدیک 2 صبحه و شما تو خوابه نازی ،منم واقعا خوابم میاد، ولی حیفم اومد وبلاگتو آپ نکنم،امیدوارم وقتی بزرگتر شدی از دیدن این عکسا لذت ببری.
دوستت دارم پسرم...