پسر ناز مامانیپسر ناز مامانی، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

پسرم دنیای من

نوروز 94...

(اول این پستت بگم که اینا فقط یه تعداد از عکسایی هست که گرفتیم چون این روزا سرم شلوغه بعدا ادامه ی عکسارو می گذارم) کورشم، پسر عزیزم، اولین بهار زندگیت مبارک. نوروز امسال در کنار شما بهترین نوروز زندگیمون بود و واقعا بهمون خوش گذشت.  روزای اولی که رسیدیم ارومیه شما کلا اینطوری اخمو ومتعجب بودی! حقم داشتی هر روز کلی آدم جدید میدیدی و هر  روز یه جا مهمون بودیم.  وقتی رسیدیم خونه ی مامانه بابایی دیدیم یه اتاق واسه شما آماده کرده بودن،این لحاف و تشک رو هم واسه شما دوخته بودن. این صندلی بچه گیه باباییه که مامان بزرگ آوردن و شما توش نشستی: اینم حیاط خونه ی مامانه بابایی که شما رفته بودی ک...
11 فروردين 1394

کورشم چهار ماهه شد...

عزیز دل مامان ،شما دیروز وارد چهار ماهگی شدی (عکسشو بعدا میگذارم ).هم زمان با ورودت به ماه چهارم واکسنه این ماهتم زدیم.بمیرم واست بازم شدیدا تب کردی و یه روز تمام حالت بد بود.اما شکر خدا گذشت و الان حالت خوبه.این ماه باید واکسنتو روز دوشنبه یعنی دیروز میزدیم اما به خاطر مسافرتمون یه روز زودتر واکسنتو زدیم تا امروز که قراره راهی شیم شما حالت خوب باشه. از کارای این ماهت واست بگم که خیلی شلوغ و پر تحرک شدی، وقتی بغلت می کنیم اونقدر دست و پا میزنی و این ور و اونورو نگاه می کنی که باید مدام دو دستی محکم بگیریمت. هزار ماشالا زورتم خیلی زیاده یکی دو بار با حرکات ناگهانیت کم مونده بود از بغلم بیفتی .بازی دالی موشه رو یاد گرفتی و نسبت بهش عکس العم...
26 اسفند 1393

کورش در سی و سه پل...

عشق مامانی ،عمرم،نفسم ،دیروز یه روز خاص بود ما واسه امشب ساعت 9 از تهران پرواز داشتیم و تعطیلات نوروزیمون قرار بود از امروز شروع بشه.همه ی کارامونو کرده بودیم و وسایلامون آماده بود.صبح شما رو بردیم مرکز بهداشت (قدت :68 و وزنت : 7 کیلو ) چون روزی که واکسن میزنی قرار بود اینجا نباشیم گفتیم حداقل زودتر قد و وزنتو بگیریم.خلاصه بعد از مرکز بهداشت داشتیم خوشحال و شاد و خندون میرفتیم که آخرین عکسامونو تو سال 93 تو اصفهان بگیریم که تو ماشین گوشیه بابایی زنگ خورد و دیدیم یه جلسه ی مهم روز دوشنبه دارن. همه ی برنامه هامون ریخت به هم. البته من اصلا ناراحت شدم مطمئنم قسمت نبوده امروز بریم.خلاصه بلیطمونو عوض کردیم و واسه چهارشنبه بلیط گرفتیم. حالا جال...
22 اسفند 1393

عکس های 2 تا 4 ماهگی...

دوماه و دو روز (عاشقتم کورشم ):     دو ماه و سه روز (روزای اولی که رو شکم می خوابیدی): دو ماه و شش روز: دو ماه و هشت روز (قربونت برم تپلیه خودمی ): دو ماه و ده روز: دو ماه و شانزده روز (فدای اون لبای خندونت بشه مامان ): دو ماه و هجده روز: دو ماه و نوزده روز (وقتی دستاتو میگیریم خودتو بلند می کنی و میشینی،عاشق نشستنی و بعد نشستن کلی واسه خودت ذوق می کنی  ): دو ماه و بیست و یک روز : دو ماه و بیست و چهار روز (فدای اون خنده های شیرینت بشم من ): دو ماه و بیست و نه روز: سه ماه و شش روز: سه ماه و هفت روز : سه ماه و هش...
19 اسفند 1393
1760 12 17 ادامه مطلب

پسرم سه ماهه شد...

پسر خوشگلم ،عزیز دل مامان امروز سه ماهگیتو تموم کردی و وارد ماه چهارم شدی. نمی دونی تو این چهار ماه چقدر زندگیمونو شیرین تر کردی، نمی دونی از هر لحظه ی بودن با شما چقدر لذت میبریم. انگار زندگیمون یه رنگ تازه به خودش گرفته. همه چی قشنگ تر از اونی که بود شده. هر روز هزار بار خدا رو به خاطر داشتنت شکر می کنم .شما زیباترن، باهوش ترین، دوست داشتنی ترین و بهترین فرزندی هستی که خدا می تونست بهمون بده. این که بگم چقدر دوستت داریم چقدر برامون عزیزی قابل توصیف نیست.   توی این ماهی که گذشت خیلی کارا با هم کردیم.یکیش این بود که من یه روز دستاتو گرفتم و بهت یاد دادم که خودتو بلند کنی و بشینی اوایل برات سخت بود و نمی تونستی گردنتو بالا نگه...
26 بهمن 1393
2469 12 13 ادامه مطلب

بازی برای افزایش هوش و خلاقیت از 3 تا 6 ماهگی ...

  بازی اول : شناختن دست تحقیقات نشان می دهد : تمرین مهارت های بینایی در شش ماه اول زندگی ضروری است . - نوزادان عاشق نگاه کردن به چهره های مهربان و جذاب و اسباب بازی های رنگی هستند .   بازی اول : شناختن دست تحقیقات نشان می دهد : تمرین مهارت های بینایی در شش ماه اول زندگی ضروری است . -  نوزادان عاشق نگاه کردن به چهره های مهربان و جذاب و اسباب بازی های رنگی هستند . نوع بازی  : *  اسباب بازی های رنگی مختلفی را بردارید و آنها را یکی یکی در مقابل نوزادتان آهسته عقب و جلو ببرید. آنقدر این کار را ادامه دهید تا توجه نوزادتان به آن اسباب بازی جلب شود و با چشم هایش حرکت آن را دنبال ک...
21 بهمن 1393

برای مادر سنا کوچولو دعا کنید...

  دوستای خوبم این پست رو به خاطر این گذاشتم که ازتون بخوام برای دوستم دعا کنید... قضیه از این جا شروع شد که مامان سنا تو ماه هفتم بارداریش توی یه رستوران در اثر خوردن غذای فاسد دچار مسمومیت میشه و فشار خونش بالا میره و قند خونش پایین میاد.چون خودش سابقه بیماری داشته در اثر دارویی که به خاطر درمان مسمومیت بهش تزریق می کنن دچار بیماری خونی میشه و مجبور میشه سنا کوچولو رو 7 ماهه به دنیا بیاره.وقتی سنا به دنیا اومد اونقدر ضعیف بود که احتمال زنده بودنش کم بود. مامان و بابای سنا تو این دنیا هیچ کس رو ندارن.طوری که بابای سنا وقتی میرفته بیمارستان دنبال معالجه مادر سنا ،سنای هفت ماهه و تازه به دنیا اومده رو تو خونه تنها می گذاشته (از تصور...
18 بهمن 1393