خیلی خوشحالم...
کورشم امروز از صب همش خواب بودی و اصلا چشای خوشگلتو باز نکردی که تو چشای مامانی نگاه کنی و بخندی.خیلی دل تنگت بودم همش دوست داشتم بیدار شی و مثل همیشه شما تو چشای مامانی نگاه کنی و مامانی باهات حرف بزنه و شما ذوق کنی و بخندی. مامان بابایی چند روزیه که اومدن پیش ما. شما پیش بابایی و مامان بزرگ بودی و منم تو آشپزخونه مشغول کار بودم که دیدم بیدار شدی و داری بیقراری میکنی.داشتم تند تند کارامو انجام میدادم که بیام پیشت که مامان بزرگ گفتن عجله نکن من مواظبشم.کمی ساکت شدی خیالم راحت شد دوباره کارامو انجام دادم اما بازم شروع کردی به گریه کردن که دیدیم مامان بزرگ شما رو آورد آشپزخونه پیش من وقتی منو دیدی یهو آروم شدی و شروع کردی به دست ...
نویسنده :
مامان کورش
9:05