پسر ناز مامانیپسر ناز مامانی، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

پسرم دنیای من

فرشته ی قشنگم 10 ماهگیت مبارک...

عزیز دل مامان، پسر خوشگل و نازم  امروز 5 ماهه که وارد ماهه یازدهم شدی. قربونت برم که اینقدر زود بزرگ شدی. دیگه فقط یک ماه به  تولدت مونده. عکسای این ماهتو خیلی دوست دارم .لباسا و توپ خوشگلتو مامانه مامانی زحمتشو کشیدن. منم سعی کردم عکسای خوشگلی ازت بگیرم هر چند که دیگه چون خیلی پر تحرک شدی یکم عکس گرفتن از شما سخت شده. پسر خوبم این روزا مامانی و بابایی هر دو سرشون شلوغه. چون هر دومون کلاس میریم و باید حسابی درس بخونیم.مامانم اومدن پیش ما و عصرا که من کلاس میرم میمونن پیش شما. هر چند رفت و برگشتم از کلاس نهایت 3 ساعت طول می کشه ولی من تو همین سه ساعت هم کلی دلتنگت میشم و همش عکساتو تو گوشیم نگاه ...
30 شهريور 1394

گل قشنگم نه ماهگیت مبارک...

  نفس مامان امروز سه ماهه که وارد ماه دهم شدی،دیگه چیزی به تولدت نمونده. وقتی به این نه ماهی که گذشت نگاه می کنم پر از خاطرات شیرین و دوست داشتنیه. خداروشکر می کنم که گل قشنگی مثل شما رو به ما هدیه کرده. فرشته ی ناز و خوشگلم من و بابایی خیلی دوست داریم.   از کارای جدیدی که تو این ماه کردی این بود که از ارتفاع های کوتاه خودت بالا میری مثلا تلاش می کنی میری بالای کاناپه یا روی تخت خواب مامان بابا کلا اگه زیر پات به یه جایی بند باشه همین طور از در و دیوار بالا میری. کلمه ی به به رو یاد گرفتی،یه روز که مامانه مامانی واسه شما میوه آورد و گفت به به چقدر خوشمزه س شما با یه صدای کلفت و با مزه به زور گفتی "به به ب...
28 مرداد 1394

عکس های 8 ماهگیه عشقم...

  از سری کارهای جدیدمون : آش دندونی که مامانه مامانی زحمتشو کشیدن: کورش در حال ورزش صبحگاهی :   اینم یه سیب خوشمزه که تو خونه مون چهار دست پا میره و از هر جا که بتونه بالا میره : اولین باری که خودت غذا خوردی:   ...
21 مرداد 1394

هشت ماهگیت مبارک فرشته کوچولوی مامانی...

عزیز دل مامان چند روزی از هشت ماهگیت گذشته ولی من امروز فرصت کردم برات بنویسم ،این روزا زیر سایه ت زندگیمون پر شده از روزای قشنگ و به یاد موندنی و هر لحظه ش واسه مون خاطره س.روزای قشنگ تابستونی در کنار شما یه لذت دیگه ای داره. در کنار همه ی مشغله هایی که من و بابایی داریم سعی می کنیم از تک تک لحظه های بودنه با شما لذت ببریم. خونه مون پر شده از صدای خنده هات، ماما گفتنات،آواز خوندنات. دارم از تک تک ثانیه های مادر بودنم لذت میبرم.من مثل مادرای دیگه نمی گم وای کی اینقدر بزرگ شدی چرا من متوجه نشدم! من از همون اولین روزی که خدا شما رو به ما هدیه کرد تصمیم گرفته م حواسم به گذر زمان باشه، تصمیم گرفتم یادم باشه که این روزا دیگه تکرار نمیشه. من و ...
31 تير 1394

اولین مروارید کورشم جونه زد...

7 ماه و 6 روزگی: پسر خوشگل و نازم روز یکشنبه 31 خرداد اولین دندونت جونه زد. با دیدن دندونت اونقدر ذوق زده شدم که خدا می دونه و عکس دندونتو واسه بابایی فرستادم. بابایی  هم زودی بهم زنگ زد و کلی خوشحال بود. اینم عکس اولین دندونت: تو فاصله ی چند ساعت دندون دومت هم در اومد.شکر خدا دندون در آوردنت خیلی راحت بود و اصلا تب نکردی و اذیت نشدی.تو همین روزا سعی می کنم برات یه آش دندونیه خوشمزه بپزم. دیروز هم من و شما و بابایی با هم رفتیم یه فروشگاه اسباب بازی فروشی که برای شما لو گو بخریم.از شانس خوبمون صاحب فروشگاه یه آقایی بود که روانشناس کودک و استاد دانشگاه بود و کلی راهنماییمون کرد که چه اسباب بازی هایی واسه سن شما مناسب...
4 تير 1394
1937 14 18 ادامه مطلب

عکس از آخرین روزهای 7 ماهگی...

این عکسا واسه وقتیه که تو تراس آفتاب می گیری :   این عکسو روز تولد بابایی ازت گرفتم : این عکسم وقتی از تو آینه با تعجب منو نگاه میکردی ازت گرفتم: اینجا با مامان و بابای بابایی رفته بودیم پیاده روی کنار زاینده رود: قربونت برم که انقدر پاک و معصومی،فرشته کوچولوی خودمی : تو این عکس هوا به شدت یکدفه بادی شد و منم واسه اینکه تو گوشات هوا نره شال اضافی که تو کیفم داشتمو سرت کردم،چقدرم بهت میاد : ...
25 خرداد 1394

اولین چیزی که ازم خواستی ...

عشقه کوچولوی مامانی ،تو تعطیلاتی که گذشت مامان و بابای بابایی به خاطر تولد بابایی و دیدن شما اومدن پیش ما.یه روز که من و شما و مامان بزرگ رفتیم تا اطراف خونه کمی پیاده روی کنیم و شما هم یه هوایی بخوری یه دفعه دیدیم شما از دور واسه یه چیزی که دیده بودی دست و پا میزنی و یه چیزایی می گی.من و مامان بزرگ همدیگه رو نگاه کردیم که کورش چی دیده که یدفعه من متوجه شدم مسیر نگاهت به توپیه که تو یه مغازه اسباب بازی فروشیه وقتی رفتیم جلوی مغازه داشتی از خوشحالی ذوق میکردی .توپا رنگای زیادی داشت اما دستتو گذاشتی رو توپ نارنجی رنگ و یه چیزایی می گفتی. منم توپو واست خریدم. کل راهه خونه رو داشتی حرف میزدی و ذوق میکردی طوری که وقتی وارد راهروی خونه شدیم بابای...
24 خرداد 1394

عکس - شش ماهگی کورش و کلی مطلب که ننوشتیم...

  گل پسرم، یکی یه دونه ی مامان شش ماهگیتم به پایان رسید و الان وارد ماه هفتم شدی.دیگه کاملا احساس می کنم که چقدر تغییر کردی هم قیافه ت هم رفتارت و هم کارایی که انجام میدی. از بعد از چها ماهگیت دیگه وقت نکردم کارای جدیدیتو تو وبلاگت بنویسم.الان که دارم این پستتو می نویسم کنارم رو کاناپه نشستی و با توپات بازی می کنی،البته با یه قیافه ی متعجب،همه ی حواست به منه که دارم چی کار می کنم. از کارای جدیدت بگم: دیگه تا میزاریمت زمین اولین کاری که می کنی اینکه غلت میزنی و روی پاهات میتونی وایستی. تو گرفتن اشیا تو دستت ماهر شدی و می تونی هم زمان دو تا اشیا هر کدوم تو یه دستت بگیری. وقتی در کمد لباساتو باز می کنم سریع به لباسات که آو...
18 خرداد 1394
2094 14 10 ادامه مطلب

خیلی خوشحالم، کورش امروز بهم ماما گفت...

امروز روز تولدم بود،اما این تولد با همه تولد های زندگیم متفاوت بود.بعد از ظهر یه کاری بیرون داشتیم وقتی برگشتیم خونه گذاشتمت رو مبل و خودم کنارت نشستم که یه دفعه گفتی "ماما" ،راستش با اینکه خیلی واضح گفتی باورم نشد چون جدیدا حرف "مممممممممم" رو زیاد تکرار میکنی با خودم گفتم اشتباه شنیدم.کمی بعد روی تخت با شما بازی میکردم که بازم تکرار کردی،اما نمی دونم چرا هنوزم باورم نمیشد تا اینکه شب وقتی بردمت تو اتاقت تا بخوابونمت در حالیکه روی صندلی نشسته بودم و تختتو و تکون میدادم و شما هم که اصلا قصد خواب نداشتی و نمی خوابیدی خسته شدم و دیگه تختتو تکون ندادم وقتی دیدی تختتو تکون نمی دم با حالت غر غر کردن چندین بار گفتی "ماما...
5 خرداد 1394